اینجا ............. آزاد

اینجا ............. آزاد

نگاهی به اخبار جالب و گوناگون ایران و جهان
اینجا ............. آزاد

اینجا ............. آزاد

نگاهی به اخبار جالب و گوناگون ایران و جهان

از هردست بگیری.....

مرد فقیرى بودکه همسرش از ماست کره میساخت و او آنرا به یکى از بقالی های شهر میفروخت،آن زن کره ها را بصورت دایره های یک کیلویى میساخت. مردپس ازفروختن کره ها،در مقابل مایحتاج خانه رامیخرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامیکه آنها را وزن کرد، اندازه هر کره 900 گرم بود،او از مردفقیر عصبانى شدو روز بعد به مردفقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم،تو کره را بعنوان یک کیلو به من میفروختى در حالیکه وزن آن 900 گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم،بنابراین یک کیلو شکر ازشما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را بعنوان وزنه قرار دادیم! مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید ...!!!!   
یقین داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته میشود...
این یعنی از هر دست بدهی از همان دست میگیری..

میگذرد...

گرکسب کمال میکنی، میگذرد
ورفکرمحال میکنی، میگذرد
دنیاهمه سربه سرخیال است خیال
هرنوع خیال میکنی میگذرد

معلم و شاگرد بازیگوش!!!

معلم از بچه ها سر کلاس می پرسه شش تا گنجشک روی سیم نشستن، اگر به یکیشون تیر بزنیم چند تا می مونن؟ حسن دست بالا میکنه میگه هیچی، چون همشون می پرن . خانم معلم میگه: از فکرت خوشم اومد، ولی جواب پنج تاست. حسن می پرسه: خانم، سه تا زن تو پارک دارن بستنی میخورن، یکی بستنی رو گاز میزنه، یکی لیس میزنه، یکی میکنه تو دهنش در میاره. کدوم ازدواج کرده؟ خانم معلم سرخ میشه، میگه اونکه میکنه تو دهنش در میاره. حسن میگه: خانم، از فکرتون خوشم اومد، ولی جواب اونیکه حلقه دستشه:-)):-)):-j

وقتی............

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم .

وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم .

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم .

وقتی او تمام کرد من شروع کردم .

وقتی او تمام شد من آغاز شدم .

و چه سخت است .

تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن است ،

مثل تنها مردن !

من..........تو............بیخیال

روزی از روزها ، 

شبی از شب ها ، 

خواهم افتاد و خواهم مرد ، 

اما می خواهم هر چه بیشتر بروم . 

تا هرچه دورتر بیفتم ، 

تا هرچه دیرتر بیفتم ، 

هرچه دیرتر و دورتر بمیرم . 

نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ، 

پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ، 

افتاده باشم و جان داده باشم ، 

همین .  

داستان تامل برنگیز تاکسی بین شهری

سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیر قم ـ تهران... اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم... از بابت پول هم نگران نبودم... وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم... نبود... جیب چپ... نبود... جیب پیرهنم! نبود که نبود... گفتم حتما تو کیفمه! اما خبری از پول نبود... به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و
بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چه می کنید؟ گفت: به قیافه اش نگاه می کنم. گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده... یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من
انداخت و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی، می رسونمت...

خداجونم! من مسیرزندگی ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب هایم دیدم هیچی ندارم ، خالیه خالی... فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت... ما را می رسانی؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مان می کنی؟؟؟

پ نه پ!!!!!!!!!

به دوستم میگم: نمره ها رو زدنا. میگه: با شماره دانشجویی؟

میگم: پ ن پ با شماره کفش. اونایی هم که دمپایی داشتن رو هم مردود کرده...